یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

قدرت نرم

رفتار با جذابیت قابل رویت اما غیر محسوس است.
-قدرت نرم ( نه زور است و نه پول ) در قدرت نرم ،بروی ذهنیت ها سرمایه گذاری می شوندو از جذابیت برای ایجاد اشتراک بین ارزشها و از الزام و وظیفه همکاری برای رسیدن به همه خواست ها سود می جوید.
قدرت نرم ،به آن دسته از قابلیت ها و توانایی های کشور اطلاق می شود که با به کارگیری از ابزاری چون فرهنگ ، آمان و یا ارزش های اخلاقی به صورت غیر مستقیم بر منافع یا رفتار های دیگر کشورهای اثر می گذارد. 

ژوزف نای ( Joseph Nye ) از پیشگامان طرح قدرت نرم در سال 
1989 می گوید:قدرت نرم ، توجه ویژه به اشغال فضای ذهنی کشور دیگر، از طریق ایجاد جاذبه است و نیز زمانی یک کشور به قدرت نرم دست می یابد که بتواند ( اطلاعات و دانایی ) را به منظور پایان دادن  به موضوعات مورد اختلاف به کار گیرد و اختلافات را به گونه ای ترسیم کند که از انها امتیاز بگیرد.
-مونوپولی ،، Monopoly ،، اطلاعات و دانایی مرکز دیپلماسی نیست، بلکه خود دانش و گسترش ان است که باید نقطه قوت دیپلماسی باشد.
قدرت نرم ،تبلیغات سیاسی نیست بلکه مباحث عقلانی و ارزش های عموم را شامل می شود و هدف قدرت نرم افکار عمومی خارج و سپس داخل کشور است.
وسایل ارتباط جمعی در جهان امروز ، جهان های ذهنی و غیر واقعی را به دنیا مخابره می کنند. آنها دیگر به انتقال واقعیت فکر نمی کنند، بلکه واقعیت ها را می سازند.
هدف رسانه ها از قدرت نرم در ابتدا مدیریت افکار عمومی نیست ،بلکه رسانه ای در این دنیا موفق است که بتواند با افکار عمومی حرکت کند و خود را سازگاز با آنها نشان دهد.
درعصر رسانه های نوین جهانی ، به مدد تکنولوژی های نوین ارتباطات و اطلاعات کسب قدرت نرم به مراتب راحت تر از به دست آوردن و نگهداری ( قدرت سخت ) است ودولت ها اگر بتوانند مفاهیم جدید امنیتی را برای خود ، باز تعریف کنند ، در آن صورت مجبور نیستند لشکرهای عظیم نظامی خود را تقویت کنند. 

راه کارهای رسیدن و در اختیار داشتن قدرت نرم
===========================
1- داشتن کانال های چندگانه ارتباطی داخلی و خارجی .
2- نزدیک کردن سنت ها و ایده های فرهنگی اجتماعی و سیاسی بر نرم های جهانی
3- حرکتی آرام ، پراکنده و مداوم در جهت تسخیر افکار عمومی به توسط رسانه های همراه و همگام با مردم ( نه رسانه ای که قصد مدیریت افکار را داشته باشد)
4- ایجاد گفتمان های خبری - رسانه ای در خارج و داخل به زبان های مختلف
5- پذیرش اینکه دیگر مردم مجبور به استفاده از رسانه های داخل نیستند و طراحی برنامه هایی که بتواند از مشارکت مردم در امور بالاتری استفاده نمود.
6- اعتماد به مردم حتی در صورت بیان انتقادهای تند
7- توجه به طراحی و انعکاس برنامه هایی که تفکر جهانی شدن از محلی شدن را منعکس کند(جهانی شدن برنامه ها) (باید از پنجره خارج به داخل نگریست نه از پنجره داخل به خارج)
8- توجه به وجود تنوع آراء در داخل و انعکاس آن به خارج (دیگر اینکه همه جامعه یکسان فکر کنند پایان رسیده) وجود تنوع فکری و تکثر آراء حتی در مخالفت با حکومت نقطه قوت محسوب می شود.
9- ابهام زدایی از صحنه سیاست خارجی
10- اعلام برنامه ها و اصول کلی اجرایی و تشریح دیدگاهها در مورد مسائل حساس جهانی و منطقه ای و معرفی تیم اجرایی سیاست خارجی مشخص جهت تبیین آنها
11- دادن زمینه کار به رسانه ها جهت طرح
دیدگاههای انتقادی در کلیه سطوح تصمیم گیری داخلی و حتی سیاست خارجی جهت تبیین این اصول برای افکار عمومی داخل و خارج و نشان دادن وجود تکثر و تنوع فکری . 

ایجاد تعاملات فرهنگی با استفاده از هر ابزار 
=========================
الف - رسانه های بین المللی
ب - تشویق به جذب دانشجویان و توریست ها و ... به داخل
ج - تشویق به مهاجرت های اجتماعی فرهنگی جهت انتقال فرهنگ داخل به خارج
د- تشویق به عزیمت دانشجویان به خارج
هـ - ایجاد دفاتر فرهنگی مشترک با کلیه کشورها (و ایجاد کتابخانه ها ، رستوران های فرهنگی در دیگر کشورها)
و - ایجاد دفاتر مشترک رسانه ای با دیگر کشورها
ز - استفاده از سرمایه گذاری های خارجی نه فقط برای تجارت بلکه در پروژه های زیربنایی و طولانی مدت
ح - سرمایه گذاری در پروژه های زیربنایی در دیگر کشورهای مثل انرژی - راه - تاسیسات فنی و ماندگار
ط- تشویق به آموزش زبان های دیگر در دانشگاهها و موسسات آموزشی جهت تعامل با دنیای خارج (علی الخصوص زبان انگلیسی) ی - پنهان نکردن نقاط ضعف بلکه استفاده از آنها به عنوان یک فرصت در زمینه مختلف (موضوع میدان تیان آن من )
ک - دادن اطلاعات به دنیای بیرونی ، افزایش پهنای باند اینترنتی و گسترش کانال های تلویزیونی
ل - افزایش فعالیت سیاسی در حل بحران های دیگر کشورها و ایفای نقش فعال در سطوح جهانی

سیاست چیست

سیاست هم علم است و هم هنر. علم است زیرا باید قوانین و قواعد وساختار و تاریخ آن را آموخت. هنر است زیرا باید سیاستمدار، دولت یا دولتمدار شدن قریحه و موهبت ویژه ای در بایست است مانند شم، زیرکی، پویایی، سرعت انتقال، نهان بینی، خویشتنداری و امثال آن که اجزاء مختلف این قریحه سیاسی است.

سیاست بیان متراکم اقتصاد جامعه، و حقوق بیان متراکم سیاست است. سیاست و حقوق نمی توانند مقدم بر نظام اقتصادی جامعه باشند، بلکه این اقتصاد (یعنی شکل مسلط مالکیت و مناسبات ناشی از آنست) که سیاست و حقوق را به دنبال خود می کشد و بدان شکل می دهد.

         بدینسان جامعه دارای یک هسته اقتصادی و یک پوسته سیاسی -  حقوقی  است و رابطه این هسته و پوسته، رابطه ماهیت و پدیده است و اگر شخص سطحی نگر باشد پوسته را می بیند وهسته را نمی بیند . ولی پوسته سیاست و حقوق در قبال اقتصاد منفعل صرف نیست و نقش فعال عظیمی درتکامل اقتصاد و کل جامعه را ایفا می کند وایدئولوژی های سیاسی و حقوقی ونهادهای ناشی از آن چنان هیبت و سیطره ای دارند که گویا گرداننده اصلی امورند.

         موضوع سیاست مناسبات میان ملت ها و طبقات جامعه است ونقش خود را به کمک نگره های سیاسی ، نهادهای سیاسی، رجال سیاسی( یا دولتمردان) که در مجموع روبنای سیاسی جامعه را به وجودمی آورند، عمل می کند.

         از آنجا که هر سیاستی در خدمت مناسبات اقتصادی و شکل مالکیت معینی قرار دارد لذا برای حفظ و توجیه و دفاع هر شکل اقتصادی معین ( مانند بردگی یا فئودالیسم یا سرمایه داری و ...)  سیاستی خاص روبنای سیاسی خاص لازم است که گاه در تاریخ به شکل مختلط و در حالت مرزی نیز پدید می آید . برای تغییر هر نظام اقتصادی به نظام دیگر نیز مبارزه سیاسی حتی تا حد حاد آن که قیام انقلابی باشد ضرور است. در مورد یک اقتصاد خلقی عادلانه باید گفت که بدون داشتن برخورد سیاسی صحیح چه درگستره سیاست داخلی و بازشناسی دوست از دشمن و چه در گسترده سیاست خارجی وبازشناسی دوست از دشمن، حل وظایف ماوراء بغرنج اقتصادی از محالات است و دشواری های کنونی ما ناشی از سرگشتگی در این عرصه هاست

 سیاستی که با سمت گیری عمومی تکامل تاریخی جامعه معین و جامعه بشری در تضاد باشد هر اندازه هم که از لحاظ « فنون سیاسی» ماهرانه تنظیم و اجراء گردد، تنها و تنها می تواند کامیابی موقت داشته باشد و سر انجام به بن بست می رسد.

مراعات صداقت و احترام به واقعیت و حفظ اصولیت و پای بندی به شرافت انسانی علامت قدرتمندی در سیاست است و ریاکاری و فریب و دروغ و پرده پوشی حیله گرانه ( و نه سرپوشی لازم) علامت ناتوانی است . باید توانست جسور در دیدگان واقعیات نگریست و سیاست اصولی را بدون نوسانات محیلانه ولی همراه با شیوه های موثر وهدف رس و ثمر بخش به کار برد. حیله گری، کارآیی نیست بلکه موجد تناقض است و تناقض مادر شکست. تکیه بر خدعه حماقت است. خردمندی دولتمدارانه در بند بازی های سیاسی نیست.

         صداقت در مشی سیاسی یعنی اتکاء به مردم، انطباق گفتار با کردار و همراه ساختن وعده با اجراء و قبول تعهد از روی احساس مسئولیت. تاریخ، جامعه، طبقه را نمی توان فریب داد و می گویند دروغ دارای پاهای لنگی است که با آن به راه دور نمی رود.

         یکی از شرایط مهم صداقت سیاسی بیان صریح نظریات بنیادی خود، دیدن اشتباهات خویش، اعتراف بدان ها و اصلاح آن هاست. این امر در عین حال از علائم و دلائل مهم نضج و پختگی و جدی بودن سیاسی است. زیرا چنین سیاستمداری درک می کند که صراحت او در بیان نظر خویش و صداقت او در پذیرش خطا درجه اعتبار او و مشی او را تنزل نمی بخشد بلکه بالاتر می برد.

اندیشه‌ی سیاسی" چیست؟
"اندیشه‌ی ‌سیاسی" به شکل عام، موضوعی است که به امر قابل فهم کردن سردرگمی‌های اوضاع سیاسی ‌و اجتماعی می پردازد (در این مقال به "اندیشه‌ی‌سیاسی" و امر تولید آن، به شکل عام نگریسته شده است و "اندیشه‌یِ‌سیاسی"ی خاصی مورد نظر نیست.)
پژوهش ‌و کاوش، در امر تکوین "اندیشه‌ی ‌سیاسی" نقش بسیار مهمی را بر عهده دارد. مولدین "اندیشه‌ی ‌سیاسی"، همواره در جست ‌و جوی ارائه‌ی طریقی هستند که به شکل جامع و کامل، تصویری تا حد امکان منسجم، از زندگی سیاسی ارائه دهد. زیر بنای فکری، آرمان‌خواهی‌ی اجتماعی، و بضاعت اندیشه‌گی، سه عامل مهم‌اند که مولدان "اندیشه‌ی ‌سیاسی» و محصول اندیشه‌ایی آنان را از هم جدا می‌کنند. بنا بر این هر چند ممکن است شیوه و روش پژوهش، نزد مولدان اندیشه‌ی‌سیاسی مشترک باشد، ولی زیر بنای فکری، طرق سیاسی‌ی ارائه شده از جانب آنان را از هم جدا می‌سازد.

واژه‌ی یونانی "تئورین"  Theorien که کلمه "تئوری" Theori از آن مشتق گردیده است، دارای معانی‌ی "نظرکردن، توجه‌داشتن، و تعمق کردن" است. یعنی به تمامی کاری که متفکران بزرگ و کسانی که به امر تفکر در اندیشه‌ی سیاسی پرداخته‌اند صورت داده، و انسان فکور را نیز به آن دعوت کرده‌اند. این اندیشه ‌ورزان نحوه‌ی نگرشی را به انسان می‌آموزند که مفهوم آن ارائه‌ی الگویی نمادین از کلیتی نظم یافته است. به بیانی دیگر آنان از دنیای سیاست که انسان ناگزیر است در آن زندگی کند، "بینش" یا "روشِ" درک همه جانبه ارائه می‌دهند.
 

 هدف از تکوین سیاست چیست؟

بخش بزرگی از علم سیاست امروزین (به مفهوم سیاست مدرن)، به امر مطالعه‌ی قدرت و کسب نفوذ سیاسی می‌پردازد. اگر پرسیده شود: چه کسانی‌حکومت می‌کنند؟، سیاست امروزین در مقام پاسخ، به بررسی روش ‌های متعدد "تصمیم‌گیری" می‌پردازد تا دریابد که منابع و کارکرد اتخاذ "تصامیم سیاسی" در جامعه کدامند. به گمان‌بسیاری از پژوهشگران علم سیاست، این علم به کنکاشی دست می‌یازد که روشن نماید "چه کسانی می‌برند، چه‌ می‌برند، چه ‌زمانی می‌برند و چگونه می برند."
پژوهش در امور تصمیم گیرندگان سیاسی‌ی جامعه نیز از اهمیت بسیاری برخوردار است. به این اعتبار که، جریانی و یا اندیشه‌پردازی نمی‌تواند مدعی شناخت از و اشراف کاملی بر امورات جامعه باشد، مگر این‌ که از ساز و کارها، روند و خصوصیات فکری افراد یا نیروهایی که تصامیم سیاسی آن جامعه را اتخاذ می‌کنند، ارزیابی دقیق و درستی داشته باشد. به این ترتیب با تعریفی که ارائه شد می‌توان با صراحت بیان کرد، جامعه‌شناسی‌ی قدرت بخش عمده‌ای از پژوهش در علم سیاست را تشکیل می‌دهد. اما امر غلطی است، اگر تصور شود "سیاست" فقط به امر کسب قدرت سیاسی و توضیح اکتساب آن می‌پردازد.
  

نقش "اندیشه سیاسی" در شکل گیری "جامعه سیاسی"

 اگر بنا براین باشد جامعه‌ای که مورد مطالعه قرار گرفته است، از چهارچوب "جنگ طبقات" گذر کند، بی ‌تردید "سیاست" پدیده‌ای فرا تر از مبارزه ‌برای کسب قدرت سیاسی است. (این جا است که پرداختن به پدیده‌ی "سیاست" کمی سخت می‌شود). به بیانی دیگر، از اهداف سیاست، یکی هم تلاش در راه ساختن یک "جامعه‌ی سیاسی" است. جامعه‌ی ‌سیاسی چهار چوبی است برای روابطی دارای نظم و نسق اجتماعی، که افراد آن در کنار هم می‌زیند و نیاز ها و آمال انسانی خویش را برآورده می‌سازند. و این تکاپویی هدفمند و بشری است. اهداف غایی سیاست برگرفته از نیازهای زندگی انسانی است. در حالی که حتی ادامه‌ی ساده حیات در جهان ما به تلاشی سازمان‌یافته نیاز دارد، بنیان نهادن گونه‌ای از زندگی که هدفش صرفا بقا نباشد، به ایجاد و سازماندهی نهادها و ارگان‌های پیچیده‌ی "سیاسی" نیاز دارد.

بنابر ملاحظات فوق، اهداف و "مکانیزم" اندیشه‌ی سیاسی، گوناگون و متعدد است. این اندیشه زمانی که در نظام اجتماعی جاری گردید، به وظایفی تبدیل می‌شود که نظام اجتماعی موظف به تحقق آن است، اقل این وظایف به قرار زیرند: امنیت افراد (در تعریف عمومی‌ی آن) باید تضمین شود، نظام اجتماعی باید به طرق مقتضی در حفظ حاصل کار و فعالیت یدی و فکری افرادش کوشا باشد. ابتدایی ترین و محدود ترین گونه‌ی تلقی از اهداف اندیشه ‌سیاسی‌ی مادی شده در دوران ما، باید در برگیرنده ‌آن اموری باشد که "جان‌لاک" حفظ "جان، مال، وآزادی" نام نهاده است. علاوه بر آن به لحاظ نظری و عملی، نهاد هایی برای نظارت بر امر تولید و توزیع ثروت باید ایجاد شوند. تشکیل و تنظیم عملی و اندیشه‌ای‌ی این گونه نهادها از وظایف عمده‌ی تولید سیاست است. اندیشه‌ی سیاسی به آفرینش "جامعه‌ی سیاسی" می‌پردازد، جامعه‌ی سیاسی همانند منظومه ای است که توسط افراد خلاقش در راه تحقق آرمان‌های خود می‌کوشد.
 

 نقش "رعایت مختصات اجتماعی" در تولید "اندیشه‌ی سیاسی"

"جامعه‌یِ‌ سیاسی" به دنبال تحقق اهداف مشخصی است، که امکان دارد متحقق گردیده یا به ناکامی بیانجامند. "جامعه‌ی سیاسی" با فراهم آوردن عدالت و پیشرفت، امنیت و تامین هویت فردی‌ و اجتماعی برای افرادش، ممکن است زندگانی آنان را مرفه و غنی کند، و یا با ناکامی در تحقق وظایف و قول و قرار هایش، حیات افرادش را به جهنمی سرشار از ناامنی، خون‌ ریزی، فقر ‌و ‌فاقه، ظلم ‌و جور و احساس پوچی تبدیل نماید.

همان گونه که ذکر آن رفت هدف از تولید "اندیشه‌ی سیاسی" به دست دادن بینشی حتی‌الامکان همه جانبه از جامعه‌ی سیاسی است. اندیشه ‌پرداز سیاسی در سایه‌ی مطالعات پیگیرش تلاش می‌کند تصویری جامع از موضوعاتی که در حیطه‌ی پژوهش های سیاسی او می گنجند، ارائه دهد و به این ترتیب سیاست را توصیف کند. این بینش به گونه‌ی همه‌جانبه‌ای هم توصیفی است و هم هنجاری. از بعد توصیف، "اندیشه‌ی سیاسی" مهم‌ترین چهره‌ها و افراد، عوامل و مشخصه‌های تشکیل‌دهنده‌ی حیات سیاسی جامعه را شناسایی نموده و مورد بررسی قرار می‌دهد. بعد روابط سیاسی‌ی عمده‌ی بین این شاخصه‌ها را توضیح می‌دهد. در این رابطه اگر به تئوری‌های معروف سیاسی نگاه کنیم، در می‌یابیم که مثلا "اندیشه‌ی ‌مارکسیسم"، از زاویه‌ی نگاه به نیروهای اقتصادی ‌و ‌تولیدی، فرایند سیاست گزاری را مورد توجه قرار می‌دهد. و "عالمان دوره‌ی روشنگری" Liberals Enlightenment ، نیروهای علمی و فلسفی را از عوامل رشد جوامع انسانی می‌شمارند. افلاطون و ارسطو، عواطف و جاه‌طلبی ‌های بشری را بر سیاست مورد مداقه قرار می‌دهند. به کلامی روشن، سیمای کلی در هر اندیشه‌ی سیاسی، تعریف و توصیفی است همه جانبه از کنش ها و واکنش‌هایی اجتماعی که از سیاست ‌پردازی‌ی پر هیاهو گذر کرده‌است. این سیاست‌پردازی‌ی پر هیاهو که ژورنالیسمِ عامی عرصه‌ی انعکاس آن است، گاهی به غلط در جوامع یا اذهان بسته، با تولید "اندیشه‌ی سیاسی" اشتباه گرفته می‌شود!
مولد اندیشه‌ی‌ سیاسی با عرضه‌ی سیمایی کلی از سیاست، به مخاطبان خویش امکان می‌دهد که دریابند چه عرصه‌ای از نهاد ها و کنش‌های سیاسی آنان، مخرب، غیرمنطقی و حتی ابلهانه است.

در این رابطه ارسطو می‌آموزد که: "هرگاه بدون درنظر آوردن فرهنگ جامعه‌ای، برای آن جامعه، قوانین اساسی تدوین شود، امکان سقوط آن جامعه فراوان است." افلاطون، "تعدیل ننمودن اغراض نفسانی" را ویرانگر می‌شمارد. مارکس "بی اعتباری‌ی کالاپرستی"        commodity fetishism
را توضیح می‌دهد و مدیسون فرجام فاجعه‌بار سپردن قدرت حکومتی به فرد را مورد مداقه قرار می‌دهد.      
(مدیسون James Medison چهارمین رئیس‌جمهوری آمریکا بود ﴿از سال ۱۸۰۹ تا ۱۸۱۷﴾. او یکی از اعضای کنگره‌ی مهاجران، و اصلی‌ترین مولف قانون اساسی آمریکا بود. مدیسون با تحریر مقالات فراوان در راه تصویب این قانون تلاش پیگیری کرد. او دارای اشتهار فراوانی در رابطه با دادن اعتبار به فلسفه‌ی سیاسی آمریکایی است.)

اندیشه‌ی‌سیاسی زمینه‌ی کلی‌ی احتیاجات و امکانات بشر را که به شدت به سیاست وابسته‌اند، در نظر می‌گیرد و زمینه‌‌ی قضاوت در مورد بخردانه و به ‌روز بودن یا نبودن اعمال و تحرکات سیاسی را ممکن می‌سازد. افق ‌نگرشی را پیش چشم ‌ما پدیدار می‌کند تا دریابیم به‌ لحاظ سیاسی اعمال و مضمون تحرکاتمان کدام است. اعتبار هر جریان سیاسی و هر اندیشه‌ پرداز سیاسی نیز با این معیار سنجیده می‌شود.
اگر این تعریف را بپذیریم، باید برای ما روشن باشد که "تولید اندیشه‌ی سیاسی" به تمامی خاستگاه و خصلتی آکادمیک و دانشگاهی ندارد و به ‌گونه‌ای وسیع به زندگی‌ و موضوعات جاری جامعه و "سیاست" ربط پیدا می‌کند. کسانی که سیاست را علم صرف و دانشی به تمامی آکادمیک معرفی و تصویر می کنند، قصد آن دارند که دخالت و طراحی سیاست را به انحصار گروهی "نخبه" و "برگزیده"  در آورند.
عموما همه‌ی تولیدکنندگان «اندیشه‌ی سیاسی» معتقدند که عمل به رهنمودهای آنان راه‌گشا است. به‌ طور مثال توماس‌هابس  نظریه پرداز معروف "جامعه‌ی امن"، در باره‌ی ارائه‌ی نظریات خود جمله‌ی معروفی دارد با این مضمون: "این واقعیت تئوریک را به مکانیسمی عملی تبدیل کنید." یا کارل‌ مارکس با حقیقت دانستن و "علمی" شناختن اندیشه‌های خویش، تحقق آنان را شرط رستگاری انسان می‌شمارد. پس مولد اندیشه‌سیاسی، با نظریه‌های خویش کوشش می‌کند تا بیان کند چه راه‌ کار سیاسی قادر به کامیابی است.

اگر برای بازرسی اندیشه‌های سیاسی، "بغرنجی‌ ها و معضلات سیاسی ی جامعه" نقطه‌ی آغاز پی‌جویی ها باشند، می‌توان روی چند موضوع مشخص انگشت گذارد. این موضوعات به‌شکل سوالات دائمی و جاری*، که به اشکال مکرر چهره‌ نمایی کرده‌اند، هسته‌ی اصلی کاوش و پژوهش در اندیشه‌های سیاسی هستند. پاره ای از این موضوعات را این گونه می‌توان طرح کرد:
"آیا سنجه‌ای طبیعی برای عدالت وجود دارد؟"، "رابطه‌ی منطقی بین فرد با جامعه چگونه است؟"، "قدرت باید به چه نیرویی سپرده شود؟"، "دولت چگونه می‌تواند امر آزادی ها را تحقق بخشد، یا آن‌ ها را محدود و یا ممنوع کند".
شهروندان، برای ایجاد تغییر در جامعه‌ی سیاسی، چه در پی دست یازیدن به شورش و خشونت، برای برانداختن تام و تمام آن باشند، و چه در پی اصلاح و دگرسازی ی آن، به ناگزیر با مسائل مطروحه‌ی فوق درگیرند و باید به آنان پاسخ گویند. پس شناخت و درک موضوعات "دائمی و جاری" به میزان زیادی برای ادراک جامعه‌ی سیاسی لازمند. عامل دیگر در درک سرشت اندیشه‌های سیاسی تحقیق روی اهداف و آماج های آنان است. در پایان می‌توان به این نتیجه‌گیری رسید که: "اندیشه‌ی سیاسی" پژوهش و کنکاشی است برای درک و فهم عناصری که "جامعه‌ی انسانی و مطلوب" را می‌شناسانند. همچنین می‌توان این توضیح را نیز به تعریف فوق افزود که، از "نابسامانی" های اجتماعی و سیاسی "اندیشه" هایی بروز می‌کنند که رویکردی بسامان ارائه می‌دهند. مساله‌ای که حائز اهمیت بسیار است این است که، انسان‌ها، هنجار های صحیح و قوانین بسامان را از اصول "فلسفی" و "اندیشه‌ای"، به شکل استقرایی نتیجه‌گیری نمی‌کنند، بلکه آن ها را پس از کوشش و تلاش برای غلبه ‌بر بی‌عدالتی و عمل برای جلوگیری از تکرار آن متحقق می‌سازند.
غیر از مطالبی که فوقا طرح گردید، می‌توان اندیشه‌ های سیاسی را با بررسی "راه ‌حل‌" هایی که عرضه می‌دارند، به قضاوت نشست. بی تردید همه‌ی اندیشه‌های سیاسی "راه‌حل" هایی برای اجرا ارائه می‌دهند، در این‌جا، رهنمود هایی که سیاستگزاران و مولدان اندیشه‌ی سیاسی ارائه می‌دهند، نسبت به هسته‌ی نگرش و معرفت اجتماعی آنان متفاوت است. در این مرحله است که، تئوری ‌ها و راه ‌حل هایی چون: "انقلاب"، "اصلاحات"، "نافرمانی‌ی ‌سیاسی" (که این اواخر برای مقبول و دلپذیرکردن آن به آن "نافرمانی مدنی" اطلاق می‌کنند!) عرضه ‌می‌شوند.
منبع اعتبار هر اندیشه‌ی سیاسی، میزان توجه ‌آن اندیشه به "رعایت مختصات اجتماعی" در جامعه‌ی مورد بحث آن است.
 

 تولید "اندیشه سیاسی" کاری پر خطر

پروژه‌ی عمومی و اجتماعی کردن اندیشه‌ی نیروی حاکم، امری است که در هر حاکمیت سیاسی، دارای اهمیت ویژه است و بدون آن ادامه حکومت ممکن نیست. نمی‌توان حاکمیتی را در نظر آورد که بدون القای اهداف و فلسفه‌ی وجودی خویش به افراد جامعه‌اش، قادر به گسترده‌گی و ادامه‌ی حیات باشد.
حاکمیتی که قادر به حفظ و اشائه‌ی مبانی اندیشه‌گی خویش (به هر دلیلی) نباشد، "مشروعیت" خود را از دست خواهد داد و قادر به جلب همکاری و وفاداری جامعه نخواهدگردید. در این ‌جا است که بقای حکومت به خطر افتاده و جامعه و حکومت دچار "بحران" شده‌اند. در این موقع است که "اندیشه‌ی‌سیاسی" با نگاه به اوضاع نابسامان، و کوشش برای‌یافتن راه خروج از بحران، آغاز به عرضه‌ی خویش می‌کند.
هدف "اندیشه‌ی سیاسی" که نگاه به بهبود امور مردم و رفع بحران و امر آزادی و دمکراسی و... دارد، این است که اصول اساسی و پایه‌ای نظام را مورد کنکاش و پژوهش نقادانه قرار دهد و راه برن رفت از بحران را بنمایاند. به این ترتیب بسیار منطقی است اگر سران نظام سیاسی بررسی دقیق از آرمان‌ها، اعمال و وعیدهای حکومتی و کارگزاران آن را بر نتابند و آن را خطرناک تلقی کنند.
در پاره‌ای از جوامع، رشد قلیل اندیشه‌ی عمومی که عامل دوام حکومت ‌های جبار هم شده است شریک ستم‌گری و خرد ستیزی حاکمان می‌شود، و همین "نیروی ‌مردمی" در سرکوب "خرد انتقادی" با قدرت حاکم شریک می‌شوند.
به این دلیل بسیار ساده، "اندیشه‌ی سیاسی" و نظریه‌ های راه‌بردی در مواقع بحران از جانب قدرت سیاسی‌ی حاکم علی ‌العموم "براندازنده تلقی می‌شوند.
برای نمونه می‌توان به نمونه‌ی سقراط و "دولت ‌شهر آتن" اشاره داشت که نمونه‌ای بدیع و در سیاست هنوز قابل استناد است. افلاطون که به اعتقاد بسیاری از اهل نظر، بانی‌ی "اندیشه‌ی سیاسی غرب" نامیده شده است، در یکی از رسالات خود کوشش کرده است که برداشت خویش را از سرکوب اندیشه‌خلاق و انتقادی‌ی سیاسی نشان دهد. افلاطون بر این گمان است که اضمحلال "دولت‌ شهر آتن" با تراژدی‌ی سقراط آغاز گردید. آتنی ها سقراط را به جرم دروغگو بودن، و به اتهام "تشویش ‌افکار عمومی!" به مرگ محکوم نمودند.
سقراط عناصر گونه‌گون اجتماعی و ارزش‌های حاکم را که دیگران بهنجار و عادی تلقی می‌کردند، مورد تردیدقرار می‌داد، او جوانان را مورد خطاب قرار داده و باور های حاکم را به نقد می‌کشید. زمامداران "دولت ‌شهر آتن"، که دوران متزلزلی را می‌گذرانیدند، این مورد تردید قراردادن‌های اصول حکومت را خطرناک و "براندازنده" و "هدایت‌شده از خارج"، می‌نامیدند. پس، به وی تذکر دادند که خاموش نشیند و دم فرو بندد و گفتارهای خویش را تکذیب کند. چون در این امر توفیق نیافتند، و سقراط هم به تبعید رضایت نداد، او را به اعدام محکوم کرده و به قتل رسانیدند.
افلاطون تراژدی محاکمه‌ی سقراط را به یک نمایشنامه‌ی ادبی بدیع تبدیل کرده است که "خطابه‌ی دفاعی سقراط" نام دارد.( برای توجه‌بیشتر، به "مرگ سقراط" نوشته‌ی "رومانو گواردینی" در "تفسیر چهار رساله‌ی افلاطون"، ترجمه‌ی زنده‌یاد محمد حسن لطفی، نشر طرح نو، چاپ تهران،۱۳۷۶، مراجعه شود.)
شاهکار نمایشی‌ی برتولد برشت، با نام "محاکمه‌ی گالیله فرزند ماتیوس"، البته منهای فرجام آن، به این مورد بسیار شبیه است.

بنا بر آنچه که ذکر گردید، تولید "اندیشه‌ی ‌سیاسی"، می‌تواند خطرناک باشد. پرسش‌ها و اموراتی که "اندیشه‌ی سیاسی" به آنان نظر می‌کند، برای جوامع و حکومت های استبدادی خوشآیند نیست. حکومت های استبدادی همیشه در پی اتخاذ روش هایی هستند که از رشد و ریشه‌گیری‌ی "تفکر انتقادی" جلوگیری کنند.
در این نظامات نظیر جامعه‌ی ما که تحت قیمومت حکومت مذهبی است، "اندیشه ‌سیاسی"ی قابل ترویج و به قول دوست جاودان یاد محمد مختاری "مجاز"، تنها اندیشه‌ی سیاسی حاکم است. هر گونه مورد تردید قرار دادن اندیشه‌ی "مجاز" و حاکم "بدعت‌گذاری" و "الحادی" تلقی شده و خطرناک است. لازم به ذکر است که در جوامع لیبرال اوضاع قدری متفاوت است، در این گونه جوامع چون آزادی بیان و نشر قانونا (در قوانین اساسی) تصریح و تضمین شده‌اند، تولید "اندیشه‌ی سیاسی"، به شکل بی‌ خطر امکان ‌پذیر است.

وجود و بروز اندیشه‌های "انقلابی" یا "اصلاح‌طلبانه" در جامعه، "شکل"‌ های مقاومت مردمی در مقابل حاکمیت مستبد، به‌گونه‌ی "مدنی" یا غیر آن، و گزینش رویکرد های گوناگون تقابل اجتماعی در مقابل قدرت حاکم، از شورشگری و برخورد های خشونت‌آمیز گرفته تا اشکالی چون "نافرمانی سیاسی" و عدم تمکین به امورات حکومتی، به میزان زیادی، بستگی به دو عامل اساسی دارد.
اول نحوه‌ی برخورد قدرت حاکم با مردم و مسایل آنان، و از طرفی دیگر به میزان رشد اندیشه‌ی سیاسی جامعه.
 

 نگاهی کوتاه به تولید و دوام "اندیشه سیاسی"  در ایران

اگر به امر "تولید اندیشه‌ی ‌سیاسی" در ایران معاصر نظری اجمالی بیفکنیم، درمی‌یابیم که، بسیاری (نه‌ همگی) از تولیدات اندیشه‌گی و سیاست‌ گزاری ‌ها، که در عرصه‌ی پر تلاطم سیاست ایران عرضه شده‌اند و می‌شوند، به معیار های عمومی و روشن "تولید اندیشه‌ی ‌سیاسی" بی ‌توجه بوده‌اند و هستند.
و به همین دلیل است که عمر اعتبار آنان نیز کوتاه بوده و در برخورد با صخره‌ی سخت واقعیت‌ های جامعه به سهولت در هم شکسته‌اند.

دو مقطع زمانی بسیار مهم را در امر "تولید اندیشه‌ی ‌سیاسی" در ایران می‌توان در نظر آورد، این دو مقطع به لحاظ اهمیت نقش احزاب در تولید معرفت سیاسی و تاثیر وجود آزادی سیاسی برآن حائز توجه ویژه ‌اند.
دوره‌ی اول مربوط است به اوج شکوفایی تحزب در ایران در مقاطع شهریور ۱۳۲۰ تا مرداد ماه ۱۳۳۲، در این دوران تولید "اندیشه‌ی سیاسی" از درون احزاب مختلف سیاسی صورت می‌گرفت و تاثیرات غیرقابل انکاری هم بر توده‌ی مردم و هم بر قدرت حاکمه می‌گذاشت.
تولید سازمان یافته و فعال "اندیشه‌ی سیاسی" در آن زمان از عرصه‌ی سیاست نیز فرا تر رفت و بر ادبیات و هنر هم مهر و نشان خود را زد. بسیاری از شاعران و هنرمندان و نویسندگان نامدار و بزرگ ایران در آن جو و فضا ظهور کرده و بالیدند.
با فرو خفتن شعله‌ی آزادی، روند تولید اندیشه و خرد هم فرو خفت و نزول بسیار کرد.
مقطع دوم، دورانی است که آغاز آن به اوایل دهه‌ی شصت و پایان یافتن فضای نسبی‌ی آزادی‌ی سیاسی‌ی به دست آمده از انقلاب بهمن باز میگردد و تا به امروز نیز ادامه یافته است.
در این دوران تولید "اندیشه‌ی سیاسی" به اعتقاد نگارنده به علت ساختار خانقاهی احزاب و رابطه مرشد و مرادی درون آنان و  خشکیدن چشمه پژوهش در میان احزاب، و نیز عملگرایی مفرط و سعی در انطباق سیاست های خود با  رویداد های سیاسی جاری، به خارج از احزاب سیاسی منتقل شده است.
از عجایب روزگار  است که این احزاب کماکان بر این پراگماتیسم عوامانه ابرام می ورزند. آنان بدون پی گرفتن روند کنکاش و پژوهش در امر "تولید اندیشه سیاسی" که از وظایف عمده احزاب جدی است، کماکان روند گسترش پروپاگاند و آژیتاسیونی کم مایه  و پر غوغا را  در عرصه ارتباطات پی گرفته اند، تلاشی که به علت نداشتن آبشخور معرفت سیاسی چونان آبی است که به شنزار فرو رود. این احزاب بی وقفه در پی گسترش ارگان های مطبوعاتی و ارتباطی خویش با مردمند، بی آن که توجه داشته باشند که این "ظرف" ها را برای ارائه چه "مظروفی" می خواهند!  
به دلایلی که فوقا آورده شد امروز امر پرداختن به سیاست مدرن و امر تولید معرفت را در عرصه‌ی سیاست، محافل مستقل علمی در چهارچوب تحقیقات آکادمیک و دانشگاهی و نشریات تخصصی‌ی سیاسی، سازمان می‌دهند.
ظهور و اعتبار چهره‌ های سیاسی‌ی غیرحزبی و مستقل در داخل و خارج از کشور موید این نظر است.

 

زندگینامه کارل مارکس

  • 1818 ، پنجم مه . تولد کارل مارکس در تروکه در آن هنگام در پروس ناحیه ساحلی رون رن قرار داشت : دومین فرزند از هشت فرزند هاینریش مارکس . وکیل دعاوی . که خود او از خانواده ی خاخامهای بهودری بود اما در 1816 به کیش پروتستان ایمان آورده بود .
  • 1835-1830 . تحصیلات متوسط در دبیرستان ترو
  • 1836-1835 . تحصیل حقوق در دانشگاه بن
  • 1841-1836 . تحصیل حقوق ،فلسفه وتاریخ در برلن . مارکس در این ایام با هگلیان جوان باشگاه Doctor club معاشرات دارد .

(واژه حقوق در زبان فارسی به معانی گوناگون به کار میرودکه از مهمترین آ نها عبارتند از:

1.مجموع قواعدی که بر اشخاص ، از این جهت که در اجتماع هستند، حکومت میکند.
انسان موجودی است اجتماعی که میان همگنان خود به سر می برد.به حکم طبیعت، شخص در اجتماع کوچک خانواده زاده میشودو در سایه مراقبت و تربیت این گروه نیاز های مادی و معنوی خویش را تامین میکند.ولی ، پس از دوران کودکی نیز او با دیگران زندگی میکند و با همکاری آنان به خواسته های خود میرسد.

از سوی دیگر ، خواسته های آدمیان به حکم فطرت با هم شباهت زیاد دارد.کم و بیش همه یک چیز را طالبند.پس نزاع بر سر جلب منفع بیشتر و تامین زندگی بهتر در می گیرد.
انسان اندیشمند از آغاز خود شناسی دریافت که بقای اجتماع او با آشوب و زور گوئی امکان نداردو ناچار باید قواعدی بر روابط اشخاص ،از جهتی که عضو جامعه اند،حکومت کند و ما امروز وجموع این قواعد را
حقوق می نامیم.

2.برای تنظیم رابط مردم و حفظ نظم در اجتماع ،حقوق برای هر کس امتیاز هایی در برابر دیگران می شناسدوتوان خاصی به او میبخشد.این امتیاز و توانائی را حق می نامند که جمع آن حقوق است و حقوق فردی نیز گفته می شود:حق حیات،حق مالکیت،حق آزادی شغل و حق زوجیت به اعتبار معنی اخیر است که گاه با عنوان
حقوق بشر مورد حمایت قرار می گیرد.ولی،واژه حقوق،به معنی نخست،همیشه با ترکیب جمع به کار میرود و برای نشان دادن مجموع نظامها و قوانین است، مانند حقوق ایران، حقوق مدنی، حقوق بین الملل و ..

3.حقوق معانی دیگری هم دارد:برای مثال ،وقتی سخن از حقوق کارمندان دولت یا حقوق دیوانی می شود،مقصود دستمزد کارکنان و پولی است که دولت بابت ثبت اسناد رسمی از دو طرف معامله می گیرد.این معانی،که بیشتر در امور مالیاتی و حقوق اداری به کار میروددر واقع از شاخه های حق است که رنگ اصطلاح پذیرفته.

4.گاه مقصود از واژه حقوق علم حقوق است،یعنی دانشی که به تحلیل قواعد حقوقی و سیر تحول و زندگی آن می پردازد. )

(واژه فلسفه واژه ای یونانی و به معنای دوست داشتن دانایی است.

اما به عنوان یک رشته، فلسفه، علمی است که از اصلی ترین فعالیت انسان، یعنی تفکر بر خاسته است. تفکر در مورد کلی ترین و اساسی ترین موضوعاتی که در زندگی و در جهان با آن ها روبرو هستیم.

عمر فلسفه به اندازه عمر زندگی انسان بر روی زمین است؛ زیرا بشر از اولین روز حیات بر کره خاکی، همواره با پرسش هایی اساسی و معماگونه درباره خود و جهان روبرو بوده است.
اساسا باید گفت:
فلسفه هنگامی پدیدار می شود که سوال هایی بنیادین درباره خود و جهان بپرسیم.
سوالاتی مانند:

قبل از تولد کجا بوده ایم و بعد از مرگ چه اتفاقی برایمان می افتد؟
زیبایی چیست؟ آیا زندگی ما را شخص و یا نیرویی دیگر اداره می کند؟ از کجا معلوم که همه در خواب نیستیم؟ خدا چیست؟ و دهها سوال نظیر این سوالات.

بنابراین می توان گفت: فلسفه، طرح پرسش های کلی و جستجوی آزادانه برای یافتن راه حل ها است.)

( تاریخ حکایت طولانی انسان هاست 0 داستان گذر بشریت از مرزهای حیوانیت تا برپا کردن تمدن های بزرگ 0 انسان ها در نسل های پی درپی ، حاصل دست رنج گذشتگان خود را توسعه دادند و به پیش رفتند 0 هر قومی بر ویرانه های اقوام پیشین مستقر شدند و هر یک گمان بردند که عالی ترین محصول همه تاریخ شده اند 0 پس از چندی غفلت ها و غرورها ، آنها را هم در خود گرفت 0 از اصلاح مداوم خود غافل شدند و به خوش گذرانی و بی خبری روزگار گذراندند 0نتیجه آن شد که بلایای آسمانی و زمینی از همه سو آنها را احاطه کرد و تمام هستی شان را نابود ساخت 0 اما آنچه بر جای ماند ، دستاوردهای تمام بشریت بود که خواه نا خواه ،از هر قومی به قومی دیگر منتقل می شد 0 تمدن ها از پی هم ظاهر شدند و به مرورو درطی قرن ها ، هنر و معماری وعلوم و دیگر دستاوردهای انسانی را گسترش دادند 0 انسان این موجود پیچیده ، گاه فجایع فراوان به بار آورد و گاه عالی ترین نمونه های انسانیت را به پیشگاه تاریخ معرفی نمود 0 اما به هر حال باید دانست که هرچه شده است ، حاصل دسترنج خود انسان است 0 و لذا هرچه هستیم و هرانچه می خواهیم باشیم یا آرزویش را داریم ، محصولی است که زمینه ها و نیازهایش را می توان مهیا نمود 0 می توان از نو ساخت و پدید آورد )

  • 1841 . درجه‌ی دکترا از دانشکده‌ی فلسفه‌ی دانشگاه یه نا
  • 1842 . استقرار در بن و همکاری و آنگاه سر دبیری در روزنامه‌ی را ینیشه زایتونگ کلنی
  • 1843. ترک همکاری با روزنامه‌ی مذکور . مارکس از رفتار بزدلانه‌ی سهامداران روزنامه نومید شده بود . ازدواج با ینی فون و ستفالن . عزیمت به فرانسه ،نگارش تحقیق درباره‌ی مسئله‌ی یهود . نقد بر فلسفه‌ی حق هگل ،مقدمه
  • 1845-1844 . اقامت در پاریس و معاشرت باهاینه ،پرودون ، باکونین ،آغاز مطالعات اقتصادی. مارکس تفکرات فلسفی خویش درباره‌ی اقتصاد ونمودشناسی هگل را در چندین دفتر دستنویس تشریح می کند . دوستی با انگلس . انتشار نخستین نوشته‌ی مشترک مارکس و انگلس : خانواده‌ی مقدس


1845 . اخراج مارکس به تقاضای حکومت پروس .


1848-1845 . اقامت در بروکسل . ایدئولوژی آلمانی با همکاری انگلس . اختلاف با پرودن . فلاکت فلسفه (1847 ) .در نوامبر 1847 ، دومین کنگره‌ی جامعه‌ی کمونیستی ، که مارکس و انگلس برای شرکت در آن به لندن می روند ،آنان را مأمور تهیه‌ی بیانیه‌ی کمونیستی می کند . انتشار بیانیه‌ی کمونیستی در لندن به زبان آلمانی در فوریه‌ی 1848 .

1848 . تبعید از بروکسل . مارکس پس از توقف کوتاهی در پاریس ، به کلنی می رود و در آن جا سردبیر روزنامه ی نوئیه راینیشه زایتونگ می شود . وی در این روزنامه مبارزه‌ی فعالانه ای را برای جهت اساسی دادن به جنبش انقلابی آلمان رهبری می کند.


1849- کار، دستمزد،‌و سرمایه ( نخست درنوئیه راینیشه زایتونگ به چاپ می رسد ) مارکس از ناحیه‌ی رنانی اخراج می‌شود پس از اقامتی کوتاه در پاریس ، عازم لندن می گردد و برای همیشه آن جا می ماند.


18۵۰- نبرد طبقاتی درفرانسه


1851 –همکاری با روزنامه نیویورک تریبون


1852- انحلال جامعه ی کمونیستی . 18 برومر لویی بناپارت

 

1857 – 1852. مارکس ناگزیر است مطالعات اقتصادی خود را رها کند تا برای تأمین زندگی به روزنامه نویسی بپردازد. وی در این ایام با مشکلات مالی دائمی روبروست.


1859 . نقد اقتصادی سیاسی ، که در برلن منتشر می شود.


1860 آقای فگت


1861 . مسافرت به هلند و آلمان . همکاری با روزنامهDie presse در وین


1862 . قطع رابطه بالاسال . اجبار به قطع همکاری با نیویورک تریبون فقر و فاقه‌ی شدید.


1864 .شرکت در تشکیل «اتحادیه‌ی بین المللی کارگران » ( بین الملل ) که وی اساسنامه و نطق افتتاحیه اش را می نویسد .


1867.انتشار کتاب اول سرمایه درهامبورگ.


1868 . توجه مارکس به کمون روستایی روس و تحقیق در باره‌ی روسیه


1869. آغاز مبارزه بر ضد باکوتین درداخل «بین الملل » انگلیسی کمک مالی سالیانه ای برای مارکس تامین می کند


1871- جنگ داخلی در فرانسه


1875. تقدیر برنامه‌ی گوتا ،انتشار ترجمه ی فرانسوی کتاب اول سرمایه توسط ژول روآ با همکاری خود مارکس .


1880 .مارکس مواد برنامه‌ی حزب کارگری فرانسه رابه گسد دیکته می‌کند.


1881. مرگ ینی مارکس ( همسر مارکس ) .مکاتبه با ورازا سولیچ


1882 . مسافرت به فرانسه وسوئیس ، اقامت در الجزیره


1883 چهارده مارس .مرگ کارل مارکس


1885 . انتشاز کتاب دوم سرمایه توسط انگلس


1894 . انتشار کتاب سوم سرمایه توسط انگلس



اندیشه و نظریات کلی مارکس

  • کارل مارکس یک نظریه‌پرداز و سازمانده سوسیالیست، شخصیتی بزرگ در تاریخ اندیشه فلسفی و اقتصادی و یک پیامبر بزرگ اجتماعی بود. اما در اینجا او تنها به عنوان یک نظریه‌پرداز اجتماعی موردنظر ماست.
  • به نظر مارکس، جامعه از توازن متغیر نیروهای متضاد ساخته می‌شود. بر اثر تنش‌ها و کشمکشهای این نیروها، دگرگونی اجتماعی پدید می‌آید. بینش مارکس مبتنی بر یک موضوع تکاملی بود و کشمکش اجتماعی جان کلام فراگرد تاریخی را تشکیل می‌دهد. این طرز تفکر گرچه با بیشتر آیین‌های اسلاف قرن هیجدهمی مارکس در تضاد بود، اما در عوض با بیشتر اندیشه‌های سده نوزدهم همخوانی داشت.به عقیده مارکس نیروی برانگیزاننده تاریخ، همان شیوه ارتباط انسانها در رهگذر کشمکشهای‌شان برای بدست آوردن زیست مایه از چنگ طبیعت است.
  • جستجوی خورد و خوراک کافی و سرپناه و پوشاک، هدفهای اصلی انسان در سپیده‌دم تاریخ بشر بودند و اگر ساختمان پیچیده جامعه نوین را از هم بشکافیم درمی‌یابیم که این هدفها هنوز هم در کانون کوشش های انسان کنونی جای دارند. تا زمانی که این نیازهای اساسی برآورده نشوند، کشمکش انسان با طبیعت همچنان ادامه خواهد داشت. انسان یک حیوان همیشه ناخرسند است. هر گاه که نیازهای اصلی او برآورده نمی‌شوند نیازهای تازه‌ای پدید می‌آیند و همین تولید نو به نو نیازها، خود نخستین عمل تاریخی است. همین که انسان‌ها در مسیر تکاملی‌شان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر می‌گذاردند، برای برآورده ساختن نیازهای نخستین ثانوی‌شان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز می‌شوند. به محض آن که تقسیم کار در جامعه بشری پدید می‌آید، این تقسیم کار به تشکیل طبقات متنازع می‌انجامد. همین طبقات‌اند که بازیگران اصلی در صحنه نمایش تاریخ‌اند

ویژه گی تاریخی

مارکس یک تاریخی‌اندیش نسبی نگر بود که به نظر او همه روابط اجتماعی میان انسانها و نیز همه نظام‌های فکری، وابسته به دوران گوناگون تاریخی‌اند. ویژگی تاریخی، نشانه خاص رهیافت مارکس است. برای مثال زمانی که او اظهار داشته بود که همه دوران تاریخی پیشین را نبرد طبقاتی مشخص می‌کند بی‌درنگ این نکته را نیز افزوده بود که این نبردها بر حسب دوران مختلف تاریخی تفاوت می‌یابند.
تفکر مارکس با اندیشه‌های کنت و نیز
هگل بسیار متفاوت است. زیرا برای آنها، تکامل نوع بشر در اصل از تکامل افکار یا روح انسان منتج می‌شد، حال آن که مارکس تکامل اوضاع مادی بشر را موضوع کارش قرار می‌دهد و به شیوه‌های گوناگون ترکیب اجتماعی انسانها برای تامین وسایل زندگی‌شان می‌پردازد. روابط حقوقی و صورت حکومتی را نه باید از روی خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشری دریافت. بلکه این‌ها ریشه در اوضاع مادی زندگی دارند؛ مجموع آن چیزهایی که هگل تحت عنوان جامعه مدنی مطرح می‌سازد و... و کالبد شناسی جامعه مدنی را باید در اقتصاد سیاسی جستجو کرد.

ره یافت کل گرا

به اعتقاد مارکس دگرگونی نظام‌های اجتماعی را نمی‌توان بر حسب عوامل غیر اجتماعی همچون جغرافیا یا آب و هوا تبیین کرد، زیرا این عوامل در برابر دگرگونی‌های تاریخی عمده نسبتا ثابت باقی می‌مانند. یک چنین دگرگونی را با ارجاع به پیدایش افکار تازه نیز نمی‌توان تبیین کرد. تکوین و پذیرش افکار بستگی به چیزی دارد که خود از جنس اندیشه نیست. افکار محرک نخستین نیستند بلکه واکنش مستقیم یا تصعید یافته منافع مادی‌اند که انسان‌ها ر به معامله با دیگران وامی‌دارند. مارکس رهیافت کل‌گرای خود را از هگل و یا شاید از منتسکیو گرفته باشد. رهیافتی که جامعه از نظر ساختاری یک کل متقابلا وابسته می‌انگارد. برابر با این رهیافت هر جنبه‌ای از این کل، از قوانین حقوقی و نظام‌های آموزشی گرفته تا دین و هنر را نمی‌توان جداگانه و بدون توجه به جنبه‌های دیگر درک کرد. وانگهی، جوامع نه تنها کل‌های ساختارمندند، بلکه جامعیت‌های تحول یابنده نیز هستند. سهم عمده او در بررسی‌های اجتماعی این است که در این زمینه توانسته است متغیر مستقلی را باز شناسد که در نظام هگل چندان نقشی نداشت و آن همان شیوه تولید اقتصادی است. 
 

تولید اقتصادی

به نظر مارکس گرچه پدیده‌های تاریخی نتیجه تاثیر و تاثر عوامل گوناگونند، اما در تحلیل نهایی، همه این عوامل به جز عامل اقتصادی متغیر وابسته‌اند. کل روابط تولیدی، یعنی آن روابطی که انسان‌ها ضمن کاربرد مواد خام و فنون موجود برای دستیابی به اهداف تولیدی‌شان با یکدیگر برقرار می‌سازند، همان بنیادهای واقعی‌اند که رو ساختار فرهنگی کل جامعه بر روی آن‌ها ساخته می‌شود. منظور مارکس از روابط اجتماعی‌ای که مردم از طریق اشتراک در زندگی اقتصادی انسانها با یکدیگر برقرار می‌سازند اهمیت درجه یکم دارند. شیوه تولید اقتصادی که در روابط میان انسانها خود را نشان می‌دهد مستقل از هر فرد خاصی است و تابع اراده‌ها و مقصودهای فردی نیست.

جامعه و روابط مالکیت

نکته بنیادی در این نظرهای مارکس این است که انسانها بر جامعه زاده می شوند و جامعه روابط مالکیت را پیش از زاده شدن آن ها تعیین می کند. این روابط مالکیت به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می انجامد. همچنان که انسان نمی تواند پدر خویش را برگزیند و در گزینش طبقه اش نیز اختیاری ندارد. ( تحرک اجتماعی گرچه از سوی مارکس باز شناخته شده بود، اما بر تحلیل او نقش چندانی را بازی نمی کند ) همین که یک انسان بر حسب تولدش به طبقه ویژه ای باز بسته می شود و به محض آن که او یک ارباب فئودال یا سرف، یک کارگر صنعتی یا سرمایه دار می گردد، شیوه رفتار ویژه ای نیز به او اختصاص داده می شود. همین نقش طبقاتی ماهیت انسان را به گونه مؤثری مشخص می سازد.

نقش طبقاتی

مارکس در پیشگفتار کتاب سرمایه نوشته بود که در اینجا با افراد تنها به عنوان تشخص مقوله های اقتصادی و تجسم روابط و منافع ویژه طبقاتی سروکار پیدا می کنیم.مارکس در این اظهار نظرها عملکرد متغیرهای دیگر را انکار نمی کند، بلکه بر نقش طبقاتی به عنوان نقش تعیین کننده تأکید می کند. مکان های گوناگونی که انسان ها در طیف طبقاتی اشغال میکنند، به منافع طبقاتی گوناگونی نیز می انجامد. این منافع گوناگون از آگاهی طبقاتی یا فقدان آن در میان افراد بر نمی خیزد، بلکه از جایگاه های عینی شان بر فراگرد تولید مایه می گیرند. انسانها ممکن است به منافع طبقاتی شان آگاه نباشند اما باز همین منافع تو گویی که از پشت سر آن ها سوقشان می دهد. از همه بیشتر ضروری آن است که از فرض جامعه به عنوان انتزاعی در برابر فرد پرهیز شود. فرد یک هستی اجتماعی است بنابراین تجلی زندگی فرد حتی زمانی که مستقیماً بصورت تجلی اجتماعی و در اتحاد با افراد دیگر ظاهر نشود، باز یک تجلی و تصدیق زندگی اجتماعی است. از همین روی، هر گونه کوششی در جهت از میان برداشتن این الزام های اجتماعی، محکوم به شکست است. انسان تنها در جامعه صورت بشری به خودت می گیرد اما با این همه در برخی از موقعیتهای تاریخی برایش امکان پذیر است که ماهیت این الزام ها را دگرگون سازد.

جهان بینی و روابط طبقاتی

تقسیم جامعه به طبقات، جهان بینی سیاسی، اخلاقی، فلسفی و مذهبی گوناگون را پدید می آورد، جهان بینی هایی که روابط طبقاتی موجود را بیان می کنند و بر آن گرایش دارند که قدرت و اقتدار طبقه مسلط را تحکیم یا تضعیف کنند. به هر روی طبقات ستمکش گرچه دست و پای شان را چیرگی ایدئولوژیک ستمگران بسته است. اما با این همه برای نبرد با آن ها ایدئولوژی های ضد ایدئولوژی حاکم را نیز به وجود می آورند. در دوران انقلابی یا پیش از انقلاب برخی از نمایندگان طبقه مسلط تغییر جهت می دهند بدین سان که برخی از صاحبنظران بورژوا که خود را به سطحی ارتقاء داده باشند که بتوانند از جهت نظری مسیر کل جنبش را دریابند به طبقه پرولتاریا روی می آورند. نیروهای مادی تولیدی هر نظام اجتماعی پیوسته دستخوش دگرگونی اند. منظور از این نیروهای مادی تولیدی همان نیروهای طبیعی اند که می توان با تکنولوژی ها و مهارت های شایسته مهارشان کرد. در نتیجه روابط اجتماعی تولید با دگرگونی و تحول ابزارهای مادی تولید و نیروهای جامعه دگرگون می شوند. در یک نقطه معین، روابط اجتماعی دگرگون شدة تولیدی با روابط مالکیت موجود، یعنی با شیوه تقسیم بندی های موجود میان مالکان و غیر مالکان تضاد پیدا می کنند. همین که جامعه به چنین نقطه ای می رسد نمایندگان طبقات رو به تعالی، روابط موجود مالکیت را مانع تکامل بیشترشان تلقی می کنند. این طبقات که دگرگونی در روابط مالکیت موجود را به عنوان تنها راه تعالی شان تشخیص می دهند طبقاتی انقلابی می شوند. بر اثر تضاد ها و تنش های موجود بر چهار چوب ساختار رایج اجتماعی روابط اجتماعی تازه ای تحول می یابند و این روابط به نوبه خود به تضادهای موجود دامن می زنند.

مثال تاریخی

برای مثال، شیوه های نوین تولید صنعتی به تدریج از بطن جامعه فئودالی پدید می ایند و به بورژوازی که بر این شیوه های نوین تولیدی نظارت دارد اجازه می دهند که با چیرگی طبقاتی که بر نظام فئودالی تسلط داشتند به گونه مؤثری مبارزه کند،همین که کفه تولید بورژوازی این سنگینی کافی و مؤثری پیدا کند روابط فئودالی را که خود در بطن آن به بار آمده است در هم می شکند. به همین سان شیوه تولید سرمایه داری، طبقه پرولتاریا یا کارگران کارخانه را پدید می آورندهمین که این کارگران آگاهی طبقاتی پیدا کنند تنازع بنیادی شان را با طبقه بورژوا تشخیص می دهند و برای برانداختن رژیمی که ضامن بقای سرمایه داری است، دست به دست هم می دهند. صورت های نوین اجتماعی و اقتصادی در زهدان صورت های پیشین شکل می گیرند.



  •  
    • نظریه طبقاتی
    •  

      نبرد طبقاتی:

      • نظریه طبقاتی مارکس بر این نظر است که تاریخ جوامعی که تاکنون موجود بوده اند تاریخ نبردهای طبقاتی است بنابراین نظر جامعه بشری همین که از حالت ابتدایی و به نسبت تمایز یافته اش بیرون آمد پیوسته منقسم به طبقاتی بوده است که در تعقیب منافع طبقاتی شان با یکدیگر برخورد داشته اند. به نظر مارکس منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که همین منافع به دنبال می آورند تعیین کننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخی اند. تحلیل مارکس پیوسته بر این محور دور می زند که چگونه روابط میان انسان ها با موقعیت شان در ارتباط با ابزارهای تولید شکل می گیرند یعنی این روابط به میزان دسترسی افراد به منافع نادر و قدرت های تعیین کننده بستگی دارند او یادآور می شود که دسترسی نابرابر به این منابع و قدرتها در همه زمانهاو شرایط به نبرد طبقاتی مؤثری نمی انجامد بلکه مارکس تنها این نکته را بدیهی می داند که امکان درگیری طبقاتی در ذات هر جامعه تمابز یافته ای وجود دارد زیرا که یک چنین جامعه ای میان اشخاص و گروههایی که در درون ساختار اجتماعی و در رابطه با ابزار تولید پایگاههای متفاوتی دارند پیوسته برخورد منافع ایجاد می کند مارکس می خواست بداند که پایگاههای ویژه در ساختار اجتماعی به چه شیوه های تجارب اجتماعی دارندگان این پایگاهها را شکل می بخشند و آنها را به اعمالی در جهت بهبود سرنوشت جمعی شان سوق می دهند. اما در جامعه شناسی مارکس منافع طبقاتی بدون سابقه پدید نمی آیند. مردمی که پایگاههای اجتماعی ویژه ای دارند وقتی که در معرض مقتضیات اجتماعی قرار می گیرند منافع طبقاتی خاصی پیدا می کنند.

      نقش ابزار تولید:

      • برخلاف نظر مکتب فایده گرایی و اقتصاد سیاسی کلاسیک انگلیس به اعتقاد مارکس منافع طبقاتی از منافع فردی تفاوت بنیادی دارند و نمی توانند از منافع فردی برخیزند. منافع اقتصادی بالقوه اعضای یک قشر خاص ، از جایگاه آن قشر در درون ساختارهای اجماعی ویژه و روابط تولیدی سرچشمه می گیرند. اما این امکان بالقوه تنها زمانی بالفعل می گردد و طبقه بر خود به طبقه برای خود تبدیل می شود که افراد اشغال کننده پایگاههای یکسان در یک نبرد مشترک درگیر شوند در آن صورت شبکه ای از ارتباطات میان آنها پدید می آید . آنان از این طریق به سرنوشت مشترک شان آگاه می شوند. به نظر مارکس مبنایی که نظام های قشر بندی اجتماعی بر آن استوارند همان رابطه مجموعه ای از انسان ها با ابزار تولید است.

      انواع طبقات:

      • طبقات جدید عبارتند از مالکان قدرت کار، مالکان سرمایه و مالکان زمین که منبع در آمدشان به ترتیب عبارتند از دستمزد، سود و اجاره زمین. طبقه مجموعه ای از اشخاص است که در سازمان تولید کارکرد یکسانی انجام می دهند. اما پیدایش یک طبقه خودآگاه و متمایز از مجموعه افراد سهیم در یک سرنوشت مشترک به شبکه ای از ارتباطات، تمرکز توده های مردم، دشمن. همان نوع استدلالی که مارکس را به این اظهار نظر واداشت که طبقه کارگز همین که شرایط متناسب پدید آیند بیگمان به آگاهی طبقاتی دست خواهد یافت. این ادعا را نیز به دنبال آورد که بورژوازی به دلیل روابط ذاتاً رقابت آمیز میان تولیدکنندگان و سرمایه داری نمی تواند به یک آگاهی فراگیر نسبت به منافع جمعی اش برسد. مارکس می گوید: هر انسانی ضمن دنبال کردن منافع شخصی اش هم به تسهیل کارکرد ضروری رژیم و هم به نابودی آن کمک می کند. مارکس بر خلاف فایده گرانی که نفع شخصی را تعیین کننده یک جامعه هماهنگ می انگارد، می گوید که خود همین نفع شخصی در میان سرمایه داران نابود کننده نفع طبقاتی عام آنهاست و به نابودی نهایی سرمایه داری به دست خود سرمایه داران خواهد انجامید. سرمایه داران که ملزم به رقابت در بازارند در پایگاه ساختاری خاصی قرار دارند که به آنها اجازه نمی دهد که پیگیرانه به دنبال منافع مشترکشان باشند.

      روند آگاهی دو طبقه:

      • مارکس گرچه این واقعیت را پذیرفته بود که برای سرمایه داران نیز ممکن است که منافع شخصی شان را فراگذرند، اما باز بر این اندیشه بود که این امکان تنها در عرصه های سیاسی و عقیدتی وجود دارد و نه در صحنه اقتصادی. سرمایه داران با آنکه به خاطر رقابت اقتصادی از همدیگر جدایند، اما باز یک ایدئولوژی توجیه کننده و نیز نظام سلطه ای را پرورانده اند که در خدمت منافع همگانی شان به کار می روند. دولت صورتی است که افراد طبقه حاکم در قالب آن منافع مشترکشان را بیان می دارند. افکار طبقه حاکم، همان افکار حاکم بر جامعه اند. پس قدرت سیاسی و ایدئولوژی برای سرمایه داران همان کارهایی را انجام می دهند که آگاهی طبقاتی برای طبقه کارگر . اما این قرینه تنها جنبه ظاهری دارد. به نظر مارکس عرصه اقتصادی همیشه قلمرو تعیین کننده و سرنوشت ساز است که در آن بورژوازی همیشه قربانی همان رقابتی می شود که در ذات شیوه وجود اقتصادی سرمایه داری نهفته است.سرمایه داری می تواند آگاهیی را بپروراند اما این آگاهی همیشه یک آگاهی دروغین است. یعنی آگاهی ای که نمی تواند از وجود ریشه گرفته در شیوه تولید رقابت آمیزش فراتر رود. از این رو بورژوازی نه به عنوان یک طبقه نه دولت بورژوازی و نه ایدئولوژی بورژوازی می تواند در خدمت فراگذشتن از نفع شخصی در جهان بورژوایی به درستی به کار آید. هر گاه که شرایط اقتصادی آماده گردد و طبقه کارگر همبستگی یابد و به منافع مشترک خود اگاه شود و با نظام فکری شایسته ای برانگیخته گردد و با دشمنان نامتحدش رو به رو شود حاکمیت بورژوازی راهی به جز نابودی ندارد. همین که کارگران آگاه شوند که از فراگرد تولید بیگانه اند، کوس سپری شدن عصر سرمایه داری به صدا درخواهد آمد.
    • از خود بیگانگی
    •  

      از خود بیگانگی و جامعه:

      • به نظر مارکس تاریخ نوع بشر جنبه ای دوگانه دارد، یعنی از یک سوی تاریخ نظارت آفریننده انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر تاریخ از خودبیگانگی هر چه بیشتر انسان است. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می شود که در آن انسان ها تحت چیرگی خود آفریده شان قرار می گیرند و این نیروها به عنوان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند به عقیده مارکس همه نهادهای عمده جامعه سرمایه داری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خودبیگانگی اند وانگهی این جنبه های گوناگون از خود بیگانگی وابسته به یکدیگرند. عینیت بخشی کار از خود بیگانگی است. پس انسان در همه نهادهایی که گرفتارشان شده است با از خود بیگانگی روبرو است اما به نظر مارکس از خود بیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد. زیرا انسان به عقیده او گذشته از هر چیز دیگر یک انسان سازنده است. بر خلاف صورت های دیگر از خود بیگانگی، از خود بیگانگی اقتصادی نه تنها بر اذهان انسان ها بلکه در فعالیت های روزانه شان نیز رخ می نماید. از خود بیگانگی مذهبی تنها در عرصه آگاهی و در زندگی درونی انسان رخ می دهد، اما از خود بیگانگی اقتصادی به زندگی واقعی باز بسته است… و از همین روی بر هر دو جنبه زندگی تأثیر می گذارد..

      انواع از خود بیگانگی:

      • از خود بیگانگی در قلمرو کار چهار جنبه دارد: انسان از محصولی که تولید می کند، از فراگرد تولید، از خودش و سرانجام از اجتماع همگنانش بیگانه می شود. به هر روی از خود بیگانگی تنها نه در نتیجه تولید بلکه در فراگرد تولید و در چهارچوب خود فعالیت تولیدی نمایان می شود… . اگر محصول کار از خود بیگانگی است خود تولید نیز باید یک نوع از خود بیگانگی فعال باشد. از خود بیگانگی محصول کار تنها بیانگر از خود بیگانگی در خود فعالیت کار است. انسانی که از محصولات کارش و از فراگرد تولید بیگانه میشود، از خودش نیز بیگانه می گردد. او دیگر نمی تواند جنبه های گوناگون شخصیتش را به گونه ای کامل بپروراند کارگر در حال کار نه به خودش بلکه به شخص دیگری تعلق دارد. کارگر با فعالیت خودش در چنان ارتباطی است که کارش را بسان چیزی بیگانه و نه متعلق به خودش می انگارد و فعالیتش را رنج (انفعال) نیرویش را بی قدرتی و خلاقیتش را به عنوان عدم مردانگیش تلقی می کند.

      روند از خود بیگانگی:

      • انرژی ذهنی و جسمانی شخصی کارگر و زندگی خصوصی اش …به فعالیتی تبدیل می شود که علیه او جهت گرفته و مستقل از اوست و به او هیچ تعلق ندارد.سرانجام ،انسان از خود بیگانه از اجتماع بشری و از هستی نوعی اش نیز بیگانه می گردد.انسان از انسانهای دیگر بیگانه شده است.انسانی که در برابر خودش قرار می گیرد،در برابر انسانهای دیگر نیز قرار می گیرد.هر آنچه که در مورد رابطه انسان با کارش،محصول کارش و با خودش صدق دارد،در مورد رابطه اش با انسانهای دیگر نیز مصداق پیدا می کند…هر انسانی از دیگران بیگانه است …و هر یک از دیگران نیز به همین سان از زندگی بشری بیگانه است.اصطلاح از خودبیگانگی را در نوشته های بعدی مارکس ،بویژه در سرمایه نمایان است.مارکس در مفهوم بت انگاری کالاها که برای تحلیل اقتصادی او جنبه ای کانونی دارد ،بارها اصطلاح از خود بیگانگی را به کار بسته بود.کالاها محصولات کار از خود بیگانه انسان و تجلیات تبلور یافته همین کارند کهبسان هیولایی برای آفرینندگانش چیره گشته اند.
      • مفهوم از خود بیگانگی چه با بیان آشکار و به صورت ضمنی،همچنان در کانون تحلیل اقتصادی و اجتماعی مارکس جایش را حفظ می کند.در یک جامعه از خود بیگانه،کل وضع ذهنی انسانها و آگاهی شان تا حد زیادی باز تاب شرایطی اند که انسانها در آنها خودشان را می یابند و نیز منعکس کننده جایگاههای متفاوت آن ها در فراگرد تولیدند.این همان موضوع اصلی جامعه شناسی معرفت است.
    • جامعه شناسی معرفت مارکس
    •  
      • کارل مارکس ضمن کوشش در جهت دوری گرفتن از نظام سراسر منطقی استاد پیشین خود هگل و نیز از فلسفه انتقادی دوستان هگلی سابقش ، در برخی از نوشته های نخستین خود در صدد آن برآمد که میان فلسفه ها و افکار و ساختار های اجتماعی عینی که زمینه پیدایش این افکارند ، یک نوع همبستگی بر قرار سازد. او نوشته بود که به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان نگذشته است که در مورد همبستگی فلسفه آلمانی با واقعیت آلمانی و رابطه نقادی آنها با محیط مادیشان تحقیقی بعمل آورند . مارکس پس از اثبات این همبستگی در صدد آن بر آمد که روشهایی را به تحلیل کشد که نظامهای عقاید از طریق آنها با پایگاههای اجتماعی و بویژه با پایگاههای طبقاتی هواداران این عقاید وابستگی پیدا می کنند .
      • مارکس بر خلاف افکار مسلط زمانش ، تصمیم گرفت که نسبی بودن عقاید را اثبات کند حقانیت های جاودانه اندیشه حاکم اگر از بوته آزمایش دقیق بیرون آیند ، بیان مستقیم یا غیر مستقیم منافع طبقاتی پشتیبانان این حقانیت از آب در می آیند . مارکس کوشید تا به گونه ای منظم ، این افکار را بر حسب کارکرد هایشان تبیین کند و اندیشه افراد را به نقشهای اجتماعی و پایگاههای طبقاتیشان مرتبط سازد. او بر این باور بود که اگر ما افکار طبقه حاکم را از خود طبقه حاکم جدا انگاریم و برای این افکار وجود مستقلی قائل شویم ، یا اگر تنها به این بسنده کنیم که در یک عصر معین این یا آن افکار مسلط بودهاند و به شرایط تولید و تولید کنندگان این افکار توجه ای مبذول نداریم و یا آنکه افراد و یا اوضاع جهانی بوجود آورنده این افکار را ندیده گیریم ، در واقع به بیراهه رفته ایم مارکس معتقد بود که افکار را باید به اوضاع زندگی و موقعیت تاریخی کسانی ارتباط داد که به آن افکار معتقدند . این قضیه چه در مورد افکار انقلابی و چه درباره افکار محافظه کارانه ، به یکسان صادق است وجود افکار انقلابی در یک عصر خاص ، مستلزم وجود یک طبقه انقلابی است .افکار مسلط بر هر عصری،پیوسته همان افکار طبقه حاکم بوده است.هرگاه مردم از افکاری که جامعه را به انقلاب می کشانند سخن به میان میآورند ،در واقع این واقعیت را بیان می کنند که در چهارچوب جامعه موجود ،عناصری از یک جامعه نوین آفریده شده اند و زوال افکار قدیم با زوال شرایط زندگی پیشین همراه و همگام است.عقیده پردازان و نمایندگان سیاسی یک طبقه نیازی به آن ندارند که در همه ویژگیهای مادی طبقه شان سهیم باشند،بلکه کافی است که قالب ذهنی کل طبقه شان را بیان کنند و در آن سهیم باشند.

      تاثیر طبقه بر آگاهی افراد:

      • از این گذشته مارکس پذیرفته بود که افراد خاص ممکن است همیشه بر وفق منافع طبقاتی شان فکر نکنند و در طرز تلقی شان همیشه تحت تاثیر طبقه ای که بدان تعلق دارند نباشند ،اما طبقات مردم به معنایی متمایز از افراد جداگانه ،همیشه تحت تاثیر طبقه شان هستند.مارکس در نوشته های جدلی تر خود ،تحلیل کارکردیش را در مورد روابط میان افکار و پایگاه اجتماعی هواداران این افکار ،به عنوان ابزاری برای نقاب افکنی و پرده دری از روی برخی افکار معارض خود به کار برده بود. اما به هر روی ،هدفهای مارکس گسترده تر از این بودند.در نوشته های بعدی مارکس و بویژه در یک رشته نامه های قابل توجه انگلس که از سال 1890به بعد نوشته شده بودند لبه تیز نوشته های جدلی پیشین کمی کند شده بودند . در این زمان مارکس و انگلس این فکر را که زیر ساختار اقتصادی به تنهایی می تواند خصلت رو ساختار افکار را تعیین کند،تعدیل کرده بودند و تنها به اظهار این عقیده اکتفا کرده بودند که زیر ساختار سرانجام یا در تحلیل نهایی عامل تعیین کننده است.بنا بر مفهوم مادی اندیشانه تاریخ،عنصر سرانجام تعیین کننده تاریخ،همان تولید و بازتولید زندگی واقعی است…از این روی،اگر کسی این نظر را تحریف کند و بگوید که عنصر اقتصادی تنها عنصر تعیین کننده است ،در واقع آن را بی معنی،انتزاعی و نامعقول ساخته است این درست است که موقعیت اقتصادی مبنای کار را فراهم می سازد،اما عناصر گوناگون روساختار…نیز بر مسیر نبرد تاریخی تاثیر می گذارند و در بسیاری از موارد،در تعیین صورت این نبرد،بر عناصر زیر ساختار پیشی می گیرند.
      • مارکس و انگلس در آخرین نوشته های شان بدانجا رسیده بودند که برای افکار حقوقی،سیاسی،مذهبی،ادبی وهنری تا حدی استقلال ذاتی قایل شوند.آنان در این زمان تاکید می کردند که ریاضیات و علوم طبیعی از نفوذ مستقیم زیر ساختار اقتصادی و اجتماعی مصونند و پذیرفته بودند که روساختارها تنها انعکاس صرف زیر ساختارها نیستند ،بلکه می توانندبر این زیر ساختارها اثر گذارند.با این تفسیر،نظر مارکس انعطاف پذیری چشمگیری پیدا کرده بود،هر چند که برخی از کیفیت های شاخص خود را نیز از دست داده بود.
    • پویایی دگرگونی اجتماعی
    •  

      تاثیر تاریخ:

      • تأکید مارکس بر فراگرد دگرگونی اجتماعی،در تفکر او چندان اهمیت دارد که در واقع،همه نوشته های او را مشخص می سازد.به نظر مارکس،نیروی محرک تاریخ را نباید در هیچیک از عوامل فرا بشری مانند(مشیت الهی)یا(روح عینی)جستجو کرد.او بر این باور بود که انسانها خود تاریخ شان را می سازند.تاریخ بشری همان فراگردی است که انسانها از رهگذر آن خودشان را دگرگون می سازند،حتی هنگامی که برای چیرگی بر طبیعت به مقابله با آن برمی خیزند.

      تاثیر روابط کار و تولید

      • بر خلاف حیوانات که برای بدست آوردن جای امنی برای نظام زیست بومی شان و ادامه حیات ناچارند که با مقتضیات طبیعی به گونه ای انفعالی سازگاری کنند،انسان در ارتباط با محیط پیرامونش خصلتی فعال دارد.او برای دگرگون ساختن سکونتگاه طبیعی اش ابزارهایی را ابداع می کند.انسانها همین که آغاز به تولید وسایل معیشت می کنند ،آغاز به آن نیز می کنند که خودشان را از حیوانات متمایز سازند …انسانها با تولید وسایل زیستشان،به گونه ای غیر مستقیم زندگی مادی بالفعلشان را نیز تولید می کنند.
      انسانها که در فراگرد تولید ،هر روزه زندگی شان را دوباره می سازند ،تنها در اجتماع با دیگران میتوانند چنین کاری را انجام دهند .همین عامل است که انسان را به یک جانور سیاسی تبدیل می کند . روابطی که انسانها از رهگذر کار با طبیعت برقرار می سازند،در روابط اجتماعی شان انعکاس می یابند.
      • انسانها طی نبردشان با طبیعت و تامین معیشت از طریق کار دسته جمعی،سازمانهای اجتماعی ویژه ای را پدید می آورند که با شیوه های تولید خاصشان هماهنگ باشند .همه این شیوه های سازمان اجتماعی ،بجز آن شیوه هایی که در نخستین مرحله کونیسم ابتدایی رایج بودند،با نابرابری اجتماعی مشخص می شوند .همین که جوامع بشری از حالت جماعتهای اساساً بدون تمایز بیرون می آیند تقسیم کار به پیدایش قشر بندی اجتماعی می انجامد.با توجه به کمیابی نسبی منابع ،هر اندازه اضافه محصولی که انباشته گردد،به دست کسانی خواهد افتاد که از طریق سلب مالکیت وسایل تولید از دیگران ،تسلط به دست آورده باشند اما این تسلط هرگز همچنان بلا منازع نخواهد ماند .به همبن دلیل است که تاریخ جامعه بشری تاکنون ،تاریخ نبرد طبقاتی بوده است.

      ویژگی تاریخی:

      • از تاریخ آزادان و بردگا ن ،نجیب زادگان و عوام ،اربابها و سرفها ،ارباب صنفی و شاگردان و استثمارکنندگان و استثمارشوندگان ،پیوسته ودر روی همدیگر بوده اند.با این همه مارکس بر اصل ویژگی تاریخی نیز تاکید داشت:به این معنی که او یادآوری این نکته را ضروری می دانست که هر تنازع طبقاتی خاصی ریشه در شرایط تولیدی خاصی دارد و باید در همان شرایط ویژه اش مورد تحلیل قرار گیرد.هر مرحله ای از تاریخ را باید به عنوان یک کل کارکردی و با شیوه های تولید ویژه اش در نظر گرفت ،یعنی همان شیوه هایی که در گیری های خاصی را میان طبقات استثمار کننده و استثمار شونده هر عصری پدید میآورند.همه طبقات استثمار شده بخت آن را ندارند که در یک نبرد پیروز مندانه علیه استثمارگران شان ابراز وجود کنند.
      • گرچه مارکس را می توان یک تکاملی اندیش تاریخی دانست ،اما نباید او را به اشتباه یک اندیشمند معتقد به نکامل تک خطی بینگاریم .او به دوره های رکود نسبی درتاریخ بشری بویژه در جوامع شرقی،به خوبی آگاه بود و می دانست که دوره هایی در تاریخ وجود دارند که به وقفه و توازن موقتی طبقاتی مشخص می شوند.
      • وانگهی گرچه مارکس در سراسر زندگی اش به سختی بر این اعتقاد بود که آینده به طبقه کارگر تعلق دارد و این طبقه راه را برای پیدایش یک جامعه بی طبقه هموار می سازد ،با این همه او این امکان را نیز در نظر داشت که طبقه کارگر شاید که شایسته وظیفه تاریخی اش نباشد و بشریت به یک نوع بربریت نوپدید کشانده شود.

      انواع تولید

      • مارکس پس از مرحله آغازین کمونیسم ابتدایی ،چهار شیوه تولید عمده و پیاپی را در تاریخ نوع بشر در نظر گرفته بود: تولید آسیایی ، باستانی ،فئودالی و بورژوایی.هر یک از این شیوه های تولید از رهگذر تناقضها و تنازع های پرورده در دل نظام پیشین پدید می آیند.تنازع های طبقاتی ویژه هر تولید خاص ،به پیدایش طبقاتی می انجامند که دیگر نمی توانند در چهارچوب نظم موجود منافعشان را تأمین کنند؛در این ضمن ،رشد نیرو های تولیدی به آخرین حدود روابط تولیدی موجود می رسد.هر گاه که چنین لحظه ای فرا رسیده باشد،طبقات جدیدی که باز نماینده اصل تولیدی نوینی اند و در زهدان سامان موجود پرورانده شده اند ،شرایط مادی مورد نیاز برای پیشرفت آینده را می آفرینند.به هر روی روابط تولیدی بورژوایی،فرجامین صورت تنازع در فرا گرد اجتماعی تولید است.هر گاه که این آخرین نوع روابط تولید متنازع از سوی پرولتاریای پیروز برانداخته شود،ماقبل تاریخ جامعه بشری به پایان خواهد رسید و اصل دیالکتیکی که بر تکامل پیشین بشر حاکم بود ،دیگر از عملکرد باز خواهد ایستاد و در روابط انسانها ،هماهنگی جانشین ستیزه اجتماعی خواهد شد.
      • تأکید مارکس بر ریشه های وجودی افکار و این نظر که تفکر را نیز باید در هر شرایط یکی از انواع فعالیت های اجتماعی به شمار آورد،همچنان به عنوان یکی از ماندگارترین بخش کار مارکس باقی مانده است. از این نظر همراه با تفسیر اقتصادی سیر تاریخ بشر،نظریه روابط طبقاتی و تأکید مارکس بر جنبه های از خود بیگانه کننده زندگی اجتماعی در جامعه نوین، به گونه یکی از بخشهای ثابت هر گونه تحلیل جامعه شناختی در آمده است.