یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

 

 

من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ

 
 
لرزش یک دل....ابریِ سپید روحی مه آلود.....پرده ای اشک.....
شاخه ای رز سرخ در دستم.....حس کردن گرمای قطره ای باران دل بر سرمای گونه های تن.....هستی من بر اشک.....هستی گلبرگهای رز بر خاک......شبنم اشک بر گلبرگها.....تار و پود خاک می لرزد.....
و من کنار دوست داشتن آهنگین همهء کسانی که سرخی این حس را به صورتی زمینهء هستی ام ضمیمه کردند ، تنها شده ام.....دوست داشتن؟!؟!؟!؟!؟ دوست داشتن‌؟!؟!؟!؟!؟دوست داشتن؟!؟!؟!؟!؟......(دوستشان دارم چون دوستم دارند......دوستم دارند چون دوستشان دارم.....دوست داشتنی برای دوست داشتن!!!!!!!!!!!!.....)
و بی رنگی ِ رنگ رنگِ اشکهایی که از سکوت دلم فریاد میزنند.....
هستی گلبرگهای رز بر خاک.....هستی من بر اشک.....
ردپایی سیاه بر سپیدی یک احساس.....
و من در تمام بی چراغی شبها ، تنها.....
رقص اشک کنار نگاهی که با التهابی خاکستری بر بیراههء لحظاتِ آبی ِ سبزش بوسه می زند....
آینه هائی پر از تصویر سکوت باورم.......
ساقهء خشک تپش ها در دست.......دست از یادِ مشعل ها تهی.....
روزها طنین انداز ریزش پیوندها......
شاخه های نور در تالابِ تاریکی رها....آینه در دودِ خاموشی......
اشک ها روی احساس من می لغرند.......اشک ها راز مرا می دانند........
و من در بی نهایت دوردستِ خودم تنها....آن سو خاکستری باورم پیدا.......
شب رنگهایش را بر من می ریزد......شب نیز می گرید.......
و من راهی تهی را بر گلبرگهای اشک آلودم آغاز می کنم.....در عطش تاریکی شب.....
میروم خاکستر بال هایم را بر باد دهم......
......من ، شبیهِ هیچ......هیچ ، شبیهِ همه چیز.....
از رنگِ فردا می ترسم ، و از رنگ های احساسم.....
عطر نغمه ای گم شده می آید......
و اینک تلخی لبخند بر شیرینی گریستن بی رنگِ بی صدایم سیلی می زند......
باز هم زندگی بر پله های حیات نشسته ست و مرا می خواند.
......مرا می خواند.....
/////////////////////////////////
 

 

 

 

ای زندگی!.!.!.. چه گستاخانه وجودت را بر آدمی تحمیل می کنی....و او چه برده وار این پیام تحمیل را به گوش جان می شنود...بی آنکه بداند وجودت را با نام تقدیر در رگهای هستیش می ریزی...کامش را از خویش لبریز میکنی..جانش می دهی اما تشنه اش نگاه میداری:تشنهء خود......
عروسک توست....چه اندازه بازی کردن را دوست داری و او چه سان قابلیت عروسک بودن دارد......
زیباییهایت را به رخش میکشی......رنگهایت را در برابرش به نمایش میگذاری....کامش را از ناکامی لبریز می کنی....تلخی هایت را در وجودش تلنبار خواهی کرد....
پای کوبی خواهی کرد.....
اکنون با لبخند فیلسوفانه ات او را به سوی پایان خواهی کشاند.....خواهی خندید....
دیگر بس است...دیگر او را نخواهی خواست.....از بازیش سیر شده ای ..باید برود!!!!!
بی آنکه لذت هایت را در وجودش به ودیعه گذاشته باشی....باید برود!!!!
تقدیر است....
تمام می شود.....
بازیچه ای دگر....
قسمت...
آغاز...
رنگی دگر....
حسرت....
ماتم....
شکست....
مرگ
و
دیگر هیچ.........
...........................................................................